انشاء درخت انشا در مورد توصیف یک درخت انشا تخیلی درخت انشا عادی درباره درخت انشا ادبی درباره درخت انشا ذهنی درمورد درخت سرنوشت یک درخت از زبان خودش انشا در مورد درخت با مقدمه و نتیجه

انشا در ادامه

داستان یک درخت گردو

فصل اول:

من گردویی بودم که در یه باغ پراز گردوهای ریز و درشت، زندگی میکردم. من و دیگر گردوها در کنار هم شاد و خرم زندگی می کردیم، با هم حرف می زدیم، آواز می خواندیم و شادی می کردیم. من نسبت به دیگر دوستانم گردویی بهتر و پرمغز تری بودم. فصل برداشت گردو، یعنی فصل تابستان فرارسید. باغبان هر روز چادری زیر درخت ها پهن میکرد و با چوبی بسیار بلند به  شاخه های آن می کوبید. چند روز گذشت و نوبت به درختی که من از آن آویزان بودم، رسید. باغبان چادر بزرگش را  زیر درخت ما پهن کرد. او با چوب بلندش به شاخه ها می کوبید و هر دفعه تعدادی از دوستانم بر روی چادر می افتادند. باغبان بر شاخه ای که من  از آن آویزان بودم، کوبید و من با دیگر دوستانم بر روی چادر افتادیم و کمی غلت خوردیم. وقتی کار باغبان با درخت ما تمام شد، گردوها را برای فروش جمع آوری کرد و بعضی از گردوهای بهتر را برای کاشتن جدا کرد. من هم جزء آن ها بودم. او با بیلش  حفره ای ایجاد کرد و من را درون آن قرار داد پس از آن، رویم خاک ریخت ناگهان همه جا تاریک شد، سرما را بر روی پوستم احساس کردم، چون باغبان داشت به خاک روی من، آب می داد. پس از مدتی پوستم نرم شد و از بدنم جدا شد. مغزی هم که در درونم بود، جوانه زد. پس از گذشت چند سال، رشد کردم و به درختی تنومند تبدیل شدم. درختی که خیلی شبیه درخت مادریم بود. پس می توانستم در سالهای آینده، همانند درختان تنومند اطرافم گردو بدهم.

فصل دوم:

چند سال گذشت. درختانی که بر اثر آفت پیری یا سرمای زیاد، محصول کم یا خرابی می دادند را می بریدند. تابستان شد. تقریباً در آن زمان، اولین سالی بود که محصول می دادم. از دور دیدم باغبان، همان چادر را در دست داشت و به طرف من آمد. او می خواست گردوهای من را بچیند. او با همان چوب به شاخه های من کوبید. دردم گرفت چند بار به من کوبید و در هر بار، تعدادی از گردوهایم بر روی چادرش می افتادند. او تقریباً تمام گردوهایم را چید. نگاهی به چادر انداخت و گردوها را برای فروش جمع آوری کرد و بعضی از گردوهای بهتر را برای کاشتن جدا کرد. با بیلی که توی دستش بود، گودالی درست کرد و گردوها را در آن قرار داد. یادم می آمد که زمانی من هم جزء همان گردوها بودم. چند سال گذشت هر سال پیرتر و پیرتر می شدم. گردوهای من هم روز به روز کم تر می شدند. یعنی ممکن است مرا ببرند؟!

  فصل سوم:

آهی از درد بلند کردم.  مردی از طرف کارگاه نجاری، با اجازه از آقای باغبان، داشت من را قطعه قطعه می کرد، کار بی رحمانه ای است. هر لحظه، قطعه ای از تنه ی من بریده می شد. همین کار را با دوستانم کردند. قطعه های ما را توی کامیونی بزرگ گذاشتند. چند ساعت در راه بودیم. وقتی ما را از ماشین در آوردند، کارگاه نجاری بزرگی دیدم. پشتم را نگاه کردم. دیدم که چند کامیون دیگر در آنجا بودند و هم نوعان ما را از کامیون در می آورند. وقتی به کارگاه وارد شدیم، قطعه های من را به صورت های مختلف در آوردند. با دستگاهی الوارهای من را به هم چسباندند و تبدیل به دری محکم کردند. بعد با قسمتی از دیگر دوستم، دسته ای برایم ساختند. پس از آن، در قسمت دیگری از کارگاه، بر روی من طرحی پیاده کردند. پس از چند روز کار روی من، تبدیل به دری محکم، پایدار، مقاوم و زیبا شدم. عکاسی آمد و از من عکس گرفت و آن را در آلبومی، در کنار عکس دیگر دوستانم که تبدیل به در شده بودند، قرار داد. خریدارانی که می خواستند دری زیبا برای خانه هایشان بخرند، به آن جا مراجعه می کردند. فروشنده ها به آنها آلبوم را نشان می دادند تا آن ها از آلبوم، در مورد نظر خود را انتخاب کنند. 

پس از چند روز که به دیواری در کنار درهای دیگر تکیه زده بودم، چند نفر آمدند و من را بلند کردند من در بزرگ و سنگینی بودم برای همین من را با کامیون حمل کردند. راننده کامیون مردی چاق بود که سیبیلی پرپشت داشت. او کامیون را روشن کرد و ما به راه افتادیم. 

در راه، جاده هایی به چشم می خورد که به نظر آشنا می آمدند، پس از این که به مقصد رسیدیم و چند نفر من را از کامیون درآوردند، تازه فهمیدم که در جایی شدم که در همان جا متولد شده بودم، آقای باغبان جلوی باغ منتظر ما بود. نسبت به زمانی که ما را کاشته بود، بسیار پیر شده بود. او به کمک آنها من را در جای مورد نظر نصب کرد.

فصل چهارم:

در مدتی که من در بودم اتفاقات زیادی افتاد. 

من باید از ورود سرما، تجاوزکاران و … جلوگیری می کردم. 

وقتی باغبان عصبانی می شد، محکم به من می کوبید و من دردم می گرفت. 

وقتی هوا سرد می شد، سوز زیادی می آمد و من باید تحمل می کردم. 

من را هر روز باز و بسته می کردند. وقتی تولد پسر باغبان شد، روی من را از بادکنک و تزئینات تولد پوشاندند.

در اوقات فراغتم نیز با دوستانی که هنوز ثمر زیادی می دادند و بریده نشده بودند، حرف می زدیم.