انشا در مورد کتاب از نگاه کتابفروش انشا از زبان کتاب انشا در مورد کتاب از نگاه حروف چین انشا از زبان کتاب خاک گرفته انشا در مورد کتاب یار مهربان نگاه کتابفروش به کتاب انشا درباره ی کتاب و کتابخانه مقاله در مورد روز کتاب و کتابخوانی
انشا در ادامه
انشا درباره کتاب از نگاه یک کتاب فروش
من عاشق کتاب ها هستم و همین علتی بود که مغازه ی بزرگی اجاره کنم و کتاب فروشی باز کنم.
هر روز صبح، خود را تا کتاب فروشی ام می رسانم و درب مغازه را باز می کنم. این جا دنیای من است دنیایی پر از داستان ها و قصه های شگفت انگیز.
همیشه دلم می خواست این دنیای عجیب را با دیگران به اشتراک بگذارم، دلم می خواست آن ها نیز مانند من فرصت تجربه ی این دنیا را داشته باشند.
هر کدام از این کتاب ها مانند یک تکه ی با ارزش از زندگی من هستند، و برایم عجیب است چگونه در برخی خانه ها کتاب ها گوشه ای می مانند تا گرد و غبار زمان آن ها را فرا بگیرد…
خواندن کتاب لطفی است در حق خودمان، نباید اجازه دهیم کتاب ها فراموش شوند باید آن ها را بخوانیم، باید گرد و غبار کتاب خاک گرفته را تمیز کنیم، صفحاتش را بگشاییم و همسفر قصه های آن شویم.
زمانی که شروع به خواندن اولین سطر از یک کتاب می کنی قدم در جهانی می گذاری که هیچ جای دیگر نمی توانی آن را تجربه کنی… آدم های داستان ها، دوستان تو می شوند و خودت را کنار آن ها تصور می کنی، با اندوهشان، غم وجودت را فرا می گیرد و با شادیشان، شور و شعف را در خود حس می کنی.
می توان ساعت ها در میان این کتاب ها ماند بدون خستگی، می توان ساعت ها در دنیای کتاب ها غرق شد بدون آن که حتی یک لحظه متوجه هیاهوی اطراف شوی.
کتاب برای من چیزیست که روحم را تعالی می بخشد و تفکری عمیق تر به من هدیه می کند، و علتی می شود تا دنیا و مردمانش را جور دیگری بنگرم.
کتاب بهترین دوست و همدمی ست که داشته ام و دارم، دوستی که با من از هزاران جای مختلف سخن می گوید و آن چه که جای دیگری نیاموختم را به من می آموزد.