انشا در مورد یک روز سرد زمستانی انشا درباره یک روز برفی انشا در مورد یک روز سرد زمستانی را توصیف کنید انشا کوتاه درباره برف انشا در مورد برف با مقدمه خاطره از یک روز برفی انشای ذهنی درباره برف داستان کوتاه در مورد یک روز برفی
از خواب بیدار می شوم، همه جا سفید پوش شده است، ازخانه خارج می شوم، درختانی که تا پریروز لباس سبز پوشیده بودند و دیروز بی لباس بودند، امروز لباس سفیدی به تن کرده اند.
بام خانه ها هم سفید شده است. آب رودخانه ها یخبسته اند. دیگر آن ماهی های رنگارنگ نمی توانند سر از آب بیرون بیاورند و از منظره ی بیرون از آب لذت ببرند.
دیگر آن چمنزارها و کشتزارها درمیان ما نیستند و لایه ای از برف صورتشان را پوشانده است. در دوردست کوهای برف گرفته و ابرهای سیاه و سفید، شهر را سفید رنگ کرده اند و با دانه های ستاره ای شکل آن را برجسته نشان داده اند. از تماشای منظره ی برفی چشم می پوشم و تصمیم قدم زدن میگیرم.
جای پای کفش هایم برروی برف ها نقش برمی دارند. صدای برف های زیر کفش هایم مانند صدای خش، خش برگ های خشکیده است؛ چرا که آن برف های نرم، زیر پاهایم خشک و سفت می شوند.
در آن طرف دانه های برف بلور مانند در نقطه ای جمع شده اند و یک آدمک برفی را تشکیل داده اند. دوردست ها می نگرم؛ خورشید هنگام طلوع کردن را مناسب می بیند و با یک پرتاب بر روی برف های بلورین نور می تاباند و آدم برفی ها از خجالت آب می شوند.